صبح ناهار رو بار گذاشتم کتری رو روشن کردم ، آبی به صورتم زدم تا برم سراغ خوندن
قبلش رفتم سراغ واتس آپ، مادربزرگ فوت کرد... لباس پوشیدم، بچهها رو تو خونه گذاشتم در مراسم سوت و کور و غریبانه اش نیم ساعتی نشستم... دوست داشتم برای مراسم خاکسپاری ش باشم ولی مادر اجازه نداد و ازم خواست بخاطر کرونا همراهش نرم...
شاید یک روزی فرصت کردم و از خاطراتش نوشتم...
فعلا همین